بابی پسر بسیار شری بود.
روز تولدش پیش مامانش رفت و گفت : مامان برا تولدم یه دوچرخه بخر.
مامانش گفت : به کارات فکر کن ببین لیاقت اینو داری که برات دوچرخه بخرم؟
بابی با نهایت پررویی گفت آره....
مامانش گفت : حالا که اینطوریه برو تو اتاقت یه نامه واسه خدا بنویس و ازش بخواه برات یک دوچرخه بفرسته.
بابی رفت تو اتاقش ......
نامه شماره یک : سلام خدا جون . اسم من بابیه من همیشه پسر خوبی بودم پس برام یه دوچرخه بخر.
یه کم با خودش فکر کرد و گفت نه این که دروغه به نتیجه ای نمیرسم.
نامه شماره دو : سلام خدا من بابی هستم . من همیشه سعی کردم پسر خوبی باشم پس برام یه دوچرخه بفرست.
دوباره باخودش گفت : نه اینم به جایی نمیرسه...
نامه شماره سه : خدا من بابیم من پسر بدیم ولی اگه چرخ برام بفرستی پسر خوبی میشم.
باز فکر کرد و گفت : نه سر خدا که نمیشه کلاه گذاشت .
بلند شد از تو اتاق رفت بیرون و به مامانش گفت : مامان اجازه میدی برم کلیسا؟
مامان هم خوشحال از اینکه نقشه اش گرفته گفت : آره عزیزم فقط زود برگرد خونه ....
بابی رفت تو کلیسا یکم دورو برش رو نگاه کرد . کسی نبود . سریع پرید و مجسمه مریم مقدس رو بر داشت و رفت به خونه ...
نامه شماره چهار : سلام خدا .
مامانت پیش من گروگانه اگه میخوایش یه دوچرخه برام بخر .......
                                                                                                        امضا بابی