گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت.
در راه با پرودرگار سخن می گفت: ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گره لباسش باز شد و گندمها به زمین ریخت.
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
 نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، تا کمی خاک را یواش کنار زد تا گندم ها را جمع کند درکمال ناباوری ظرفی از طلا از خاک سر بیرون آورد
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

#مولانا